قصه جشن فارغ التحصیلی

 

 

من بالاخره جشن فارغ التحصیلی رفتممممممم!!!

 

اقا جاتون خالی من وقتی اسم نوشتم فقط برای پدر و مادرم اسم نوشته بودم(محدودیت جا داشتن)

بعد که کارت دعوت رو دادن یدفه دیدم دوستام به زور واس خانواده هاشون (تعداد زیاد) جا گرفتن

منم حسابی خورد تو پرم که چرا نشده برادرمو دعوت کنم

1 هفته اینور اونور دنبال جا بودم تا روز 5 شنبه(جمعه جشن بود)

صبح ساعت8 دوستم زنگ زد که جا پیدا کرده ولی یکی؛من دوتا میخواستم ولی خب از هیچی بهتر بود

حدود ساعت 5 عصر بود که یک جای دیگه آزاد شد و بهم خبر دادن ؛منم ذوق مرگ!!

ساعت 11:45 حدودا بود که 2تا جای دیگه بهم آمار دادن خالیه! اصن یه وضعی شده بود! دوستم یکیش رو گرفت منم خوشحال که فردا خانوادم همرام هستن.

فردا صبح یعنی (24 - بهمن - 1393 ) ساعت 11 و 30 همون نفر دومی که جاشو داده بود به من پیام داد که نظرش عوض شده

اصن یه وضعی عصبانی شدم

با دوستم تماس گرفتم واسه اون جای اضاف گفت پر شده

اشک این جانب رو داشتن درمیاوردن که همون دوستم از یکی از بچهای کلاس که جای خالی داشت واسه من گرفت.

به مادرم میگفتم دیگه باید گوشیمو خاموش کنم!بهم زنگ نزنن!کنسل نکنن!

 

ساعت 3 جلو محل جشن بودم ؛دوستمم اونجا بود ؛رفتیم داخل

تا دوستی که لباس ها رو میداد به بچها منو دید گفت بدو بدو واست 1دونه لباس کنار گذاشتم اونم با پارتی بازی بدو وگرنه اینم ببرن دیگه لباس اندازت نیست (اخه من ریزه میزه ام؛ لباسا 2 سایز بود 1 و2, واسه من 1 گذاشته بودن کنار!

اقا اینم گشاد بود!!!

دوستم با کلی سوزن ته گرد داشت زور میزد اینو اندازه من بکنه که صدای یه دختره ای بلند شد: خانوم این واسه من تنگه ؛ یکی دیگه بهم بدید!

دوستم لباس دست اونو داد بهم گفت امتحان کن ؛خدارو شکر اندازه بود!

لباس اوکی شد ,حمایل سرخ آبی روش بسته شد و کلاه اومد روی سر!!!!

بچهامون همه قیافهاشون جالب شده بود!!!

 

چند تا عکس گرفتیم 

 

مهمونا از 5 میرسیدن؛ خانواده من وارد شدن و محل نشستن مهمانها نشستند.

منم عکس تکی گرفتم و رفتم جایگاه دانشجوها (بچهای اتاق عمل که ما بودیم یک طرف؛بچهای هوشبری دقیقا مقابل ما)

ردیف یکی مونده به آخر نشته بودیم و کلی شیطنت میکردیم!!

من و 3تا از بهترین دوستای دنیا !!!

 

اولش که مراسم بشین پاشو داشتیم!!

این استاد میومد پاشو

اون استاد میومد پاشو

همه منتظر استاد هوشیار بودیم، به قول دوستم اگه ما 100 واحد پاس کرده باشیم،80 واحدش استادمون آقای هوشیار بوده!!(البته بیشتر پاس کردیما! مثلا کارشناسیم!)

استاد هوشیار که اومد ما اتاق عملیا همه یک صدا میگفتیم هوشیار هوشیار که یکدفعه دستشو مشت کرد 2بار کوبوند رو قلبش و بعد انگشتشو گرفت طرف ما (اصن عشقه!!)

 

دیگه کلی مراسم داشتیم، امیر تاجیک اومد واسمون چند تا از کاراشو خوند و یکم مجری چرت و پرت گفت که بعد رفتیم واسه عصرانه.

بعد عصرانه دوباره برگشتیم و باز مراسم ادامه پیدا کرد

ما بچهای اتاق عمل همه دست و جیغ و هورا بودیم و بچهای هوشبری ماست!!!

یک مسابقه برگزار شد که واسه آقایون بود (همسر دوستمم هم شرکت کرد؛ازدواجشون دانشجویی بود) مسابقه شعر بود؛دوستم اینور بال بال میزد که به شوهرش برسونه!!!

کلی خندیدیم!

 

همینجور هین مسابقه از سجاد(برادر زادم) فیلم میگرفتن و پخش میکردن بس که این بچه با آهنگ تکون میخورد!

نوبت رسید به دادن لوح تقدیر ها

اول بچهای هوشبری

اروم میرفتن و خیلی تشویق نمیشدن

ما واسشون دست میزدیم ولی خب خودشونم واسه همدیگه دست نمیزدن

 

اونا که تموم شدن بچها هماهنگ کردن که برای بچهای رشته خودمون همه پاشیم

از اول تا آخر مراسم لوح و تقدیر نامه ما ایستاده بودیم و چه آهنگ بود چه نبود؛ چه کسی رو صدا کرده بودن چه نکرده بودن ما پشت هم دست میزدیم.

نوبت دوستامون که میشد جیغ هم قاطی تشویق میشد!

اخر شب واقعا صدامون گرفته بود!!!

تو کل این مراسم سخت ترین قسمتش جایی بود که دکتر قاسمی رو آوردن واسمون؛ طفلک پارسال سکته کرد و از اون همه ابهت ..... سکوت...

بعدشم که وقتی اون فتم از طرف خانوادم کادو گرفتم!

یک گوشی موبایل htc 616 و یک عروسک مجسمه ای فانتزی که لباس فارغ التحصیلی تنشه!

گوشی قبلیم xperia بود ولی دیگه طفلک ورژنش آپ نمیشد و کلی مشکل داشتم باهاش، ولی به قول دوستام اون گوشی تو دست کسی مثل من که همه جوره از گوشی کار میکشم خیلی خوب دووم آورده.

کلا که عاللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود!

 

پ ن:

عکس گوشیمو فقط گذاشتم ملیکا ببینه اینقد تیکه نبنده گوشیتو عوض کن!!!

 

 



نظرات شما عزیزان:

شهرزاد
ساعت21:35---19 اسفند 1393
سلام بانو!!!!ببخشید انقد دیر کامنت دادم تازه این مطلب رو دیدم!!!!

خب تبریییییییییییییک!!!ما که هنوز دبیرستانیم،خیلی نمیتونم برات پرحرفی کنم،ولی واقعا برات خوشحالم!!!!

ان شاالله همیشه موفق باشی!!!!
پاسخ:ممنون


ملیکا
ساعت23:29---27 بهمن 1393
جاواسه من نبود هوراااا راسیییی یه سربه وبم بزنی خب ها گوشیت مبارک حالا نگفتی کادوی من چی باشههههههههه

مریم
ساعت16:16---27 بهمن 1393
سلام آتریسا جون واقعا خوشحال شدم بابت فارق تحصیلیت واقعا مبارکت باشه عزیزم بوس بوس
پاسخ:ممنون عزیزم البته اصلش که خرداد سال 94 هستش ولی جشنش الان بود


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:, | 20:42 | نويسنده : آتریسا |